درس هایی که آموختم مهد منازاده

درس هایی که ۱۴۰۱ به من داد…

درس هایی که سال ۱۴۰۱ به من آموخت! چه بخواهیم، چه نخواهیم دونه دونه های شن ساعت شنی زندگیمون در حال افتادن هستن و این زندگی در حال گذر است. سختی ها و آسانی ها، خوبی ها و بدی ها و بالا و پایین های زندگی می‌آیند و می‌روند. این سختی‌ها هستند که با پیام هاشون میخواهند به ما بفهمونند که نیاز داریم بزرگ شویم. لازم است هم قدم با گذر ثانیه های زندگی، بزرگ بشیم. اگر رشد نکردیم، مشکلات و سختی هایی از جنس مشکلات قبلی دوباره زخم های ضعف ما رو باز می‌کنند.

سال ۱۴۰۱ مثل سال‌های قبل و سال‌های بعد، برای من زشتی ها و زیبایی هایی داشت. البته من میگم سختی چون به مذاقم خوش نیامد وگرنه همین سختی ها درونش شیرینی هایی بود که مسیرم رو عوض میکرد. ( وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم / بقره ۲۱۶)

امروز اولین روز از سال ۱۴۰۲ است و میخواهم قدم به قدم تا روز سیزدهم، روزی یک نوشته به این سری نوشته ها اضافه کنم. (البته وقتی این خط رو نوشتم که اول روز از درس های سال ۱۴۰۱ بود. روز عید بود و جو گرفته بودم! روز تولدم یعنی ۳۰ فروردین این متن رو کامل کردم. 🙂 )

در این سلسله نوشته ها، شما با تجربیات تلخ و شیرین من، با من حرکت می‌کنید. البته عرض کنم که شاید شما بیشتر تلخی ببینید. سال ۱۴۰۱ اتفاقات واقعا تلخی برای من داشت. اتفاقاتی نه از جنس از دست دادن عزیز، جدایی یا مریضی سخت، بلکه از جنس مشکلات شخصی که تا بحال آن ها را ندیده بودم و با آن ها روبرو نشده بودم. از حذف شدن اسمم از لیست طلاب گرفته تا افسردگی گرید ۹!

نمیدونم شما هم تجربه اش را داشتید یا نه! گاهی به مشکلات گذشته مان نگاه میکنیم و به خودمان میخندیم که چرا آن روز این رفتار ها را از خودمان بروز میدادیم. این خنده ناشی از رشد ماست. بزرگ تر از مشکلات اون روزمان شدیم و همین بزرگ تر شدن باعث میشود که امروز خود آن روزمان را مسخره کنیم.

روزی که از فرط افسردگی، از خانمم خواستم دست فرزندم رو بگیره و چند روزی به مسافرت بگذرونه تا حال من بهتر بشه، فکر می‌کردم دنیا دیگر تمام است و این دنیا را باخته ام. الآن که در حال که دارم با شما در مورد اون روز ها صحبت میکنم، به اون روز میخندم و برای خودِ اون روزم نسخه هایی مینویسم که گویی درمانگر، مریضش را دوا میدهد.

فعلا این نوشتۀ امروزم باشد در خدمت شما تا روز های آینده کم کم این تجربیاتم رو کامل کنم.

راستی! اگر پایین همین نوشته، کامنتی بگذارید، من هم قول میدهم نوشته های هر روزم را برای شما ایمیل کنم.

دوستتون دارم. مهدی منازاده ۱۴۰۱/۱/۱

۱٫ تجربه ورشکستی

نمیدونم شما هم اینطور هستید که هنگام آرامش، بحران را فقط برای همسایه بدانید یا نه؟ مثلا وقتی میگویند فلانی سرطان گرفت، یک درصد به ذهنتان خطور میکند که خدای نکرده شاید سر و کلۀ این بیماری در زندگی شما پیدا شود؟ من که اینطور نبودم.

بخاطر این که اطرافیانم اکثرا اهل کارمندی یا شاگردی بودن، خیلی کم با مفهوم ورشکستگی روبرو میشدم. فکر میکردم ورشکستگی فقط برای فیلم هاست یا فقط برای کارخانه دارهاست!

بخاطر کم و زیاد های مالی که در مجموعه آموزشیمون داشتیم و فقط ماه به ماه به فاکتورها اضافه میشد و هیچ درآمدی نداشتیم، هر ماه به میزان بدهی های شخص من اضافه میشد و من برنامه ای برای پس دادن نداشتم.

در همین حین، داشتم یک پادکست گوش میکردم که گوینده در اون پادکست تعریف ورشکستگی رو بیان کرد! به زبان ساده گفت که اگر همینطور قرض میگیرید و منتظر یک معجزه هستید که بتوانید بدهی‌هایتان را پس بدید، شما یک ورشکسته هستید.

آموختم که مرگ، بیماری صعب العلاج، خیانت، طرد شدگی، ورشکستگی و دیگر سیلی های واقعیت، فقط برای همسایه نیست! هر لحظه امکان دارد یقۀ من را بچسبد.

یه لحظه به خودم نگاه کردم! بعله! اولین درس از درس های سال ۱۴۰۱ خودش رو نشون داده بود…

دیدم من هستم و ۱۰۰ میلیون بدهی که روز به روز به میزانش اضافه میشد و برنامه ای برای پس دادنش نداشتم. کم کم داشتم اولین از درس های سال ۱۴۰۱ رو می آموختم.

شبیه کسی که بخاطر دل درد ساده رفته دکتر و بعد با نتیجه آزمایش مثبت سرطان معده روبرو شده، یهو شکستم! هی خدا! امان از درس های سال ۱۴۰۱

ورشکستگی برایم یک غول بود و برایم غیر قابل پذیرش بود. تمام مشکلاتم سر جای خود، همین که الآن تازه متوجه شدم که ورشکست شدم، یک آوار دیگر بود که بر سرم خراب شد! یک عامل دیگر به عوامل افسردگی ام اضافه شد.

اولین روزی که به نتیجه جمع کردن امپراطوری آموزشی ام 🙂 رسیدم، اون روز بود. نخندید! واقعا دفتر کارمون به جایی رسیده بود که ۱۲ نفر صبح اونجا مشغول بودن و ۱۲ نفر عصر! ۲۴ نفر جلوی پام بلند میشدن و احترامم میکردن و گزارش کار روزانه رد میکردن… به این نتیجه رسیدم که باید کم کم با تک تک بچه ها خداحافظی کنم.

۲٫ تجربه افسردگی عمیق

بعد از پایان داستان دفتر کار و همکارها و مشغولیت های روزانه، دچار افسردگی ای عمیق شدم. وسط این مطالب بگذارید یک مطلب آموزشی بگم خدمتتون:

همیشه افرادی که میزان آی کیو پایین تری دارند، از شانس بیشتری در موفقیت اقتصادی بهره میبرند، چرا؟ به دو دلیل:

  1. راحت تر ریسک میکنند و مثل افراد باهوش وقتشان را کمتر برای بررسی ابعاد و جوانب شکست می‌گذرانند.

  2. وقتی زمین میخورند، زیاد سوگواری نمیکنند. راحت تر روی پایشان می ایستند.

سال دوم دبیرستان برای انتخاب رشته، مشاور مدرسه پیشنهاد کرد برای مشخص شدن بهرۀ هوشیم، آزمون بدم. آزمون رو گذروندم و مشخص شد بهرۀ هوشی من ۱۱۷ است. طبق آزمون بینه، جزو افراد باهوش هستم.

الآن که این مطلب رو برای شما مینویسم متوجه شدم که همین بهرۀ هوشی باعث شد بعد از ورشکستگی، در افسردگی ای عمیق فرو برم.

به حدی افسرده بودم که در منزل میماندم و از خانواده میخواستم برن پارک یا مهمانی یا هر جای دیگه، تا من در تاریکی اتاق خواب، تنها بشینم و تنها برای خودم سوگواری کنم.

افسردگی برای اولین بار پایم را به روانپزشک باز کرد، دارویی که تجویز کرد، از کنترل کننده های قوی بود.

لب به دارو نزدم و با کمی بررسی مفاهیم تئوری انتخاب و راه حل های تئوری انتخاب برای فرد افسرده، دوباره روی پای خودم ایستادم. ۸ ماه طول کشید تا دوباره روی پای خودم بایستم.

این تجربه، چند چیز به من آموخت:

  1. افرادی که دچار افسردگی شده اند را زود قضاوت نکنم و مشفقانه تر باهاشون برخورد کنم. چون تجربه ام بسیار دردناک بود.

  2. دکتر گلسر در تئوری انتخاب به من آموخته بود که با در دست خود گرفتن سُکّان زندگی، میتوان از سخت‌ترین مشکلات روانی گذر کرد. روشی که باعث شد دوباره به زندگی برگردم، این آموزه را در من به تجربه تبدیل کرد.

۳٫ تغییر مسیر آموزش سمت همسرداری

دنیا کمر بسته بود بر این که من روبرو بشوم با درس های سال ۱۴۰۱ !
زمانی که داشتم دست و پا میزدم که راه درآمدی پیدا کنم و کسب و کارم رو تعطیل نکنم، جلسات متعددی رفتم پیش مهرداد سلیمی که بنظر من یک بیزینس کوچ حرفه ایه.

طی جلسات مختلف متوجه شدم که باید مسیر آموزشی رو از مسیر خودیاری، تغییر بدم به همسرداری. دلایل مختلف بود که اینجا مجالی نمیبینم برای توضیحش.

حقیقت امر اینجاست که بین سال های ۹۳ تا ۹۵ مطالعات بسیار داشتم و دوره های تخصصی زیادی در این حیطه دیده بودم اما هیچ موقع به فکر آموزش دادن در این حیطه نبودم.

لازم بود خودم رو آپدیت کنم در این موضوعات که همین برام بیش از ۱۰ میلیون هزینه داشت. دوره تخصصی به روز دیدم و شروع کردم به آموزش دادن در این حیطه!

اما این مهدی منازاده، اون مهدی منازاده همیشگی نبود، دل مرده و افسرده. این افسردگی اجازه بهره برداری از اطلاعات جدید و قدیم رو از من گرفته بود.

با وجود موانعی که وجود داشت، توانستم در ۲ – ۳ ماه ابتدایی چند زندگی رو از طلاق نجات بدم که همین اتفاقات بهانه ای بود برای ادامه دادن.

البته بگم که افسردگی بعد از تعطیلی دفتر، اجازۀ ادامه حرکت رو ازم گرفت و دست نگه داشتم.

همیشه فکر میکردم برای کمک به زوجین، لازم است کامل باشم خودم، ولی یاد گرفتم که از همین پله ای که ایستادم میتوانم به کسانی که چند پله از من پایین تر هستند کمک کنم.

۴٫ تجربه‌ی زندگی بدون شهریه

من ورودی سال ۹۱ حوزه علمیه هستم و عملا امسال که سال ۱۴۰۲ است باید ۱۱ پایه را تمام کرده باشم و طلبۀ درس خارج بوده باشم. (فکر میکنم به این نوشته هم علاقه داشته باشید: چرا من با لباس روحانیت به فعالیت هام ادامه میدهم؟ )

بخاطر تغییر مسیر زندگی به مدیریت بیزینس و آموزش دادن به دیگران، از سال ۹۵، کلاس رفتن هایم یکی درمیان شده بود و همین باعث شد بعد از ۴ سال، اواخر سال ۱۴۰۰ کد حوزوی ام غیر فعال و شهریه ام قطع شود!

حدودا همان شهریه محدود (چیزی کمتر از یک میلیون و پانصد)، قسمت قابل توجهی از هزینه هام رو پوشش میداد. سال ۱۴۰۱ اولین سالی بود که کلا بدون شهریه گذراندم.

کسی که به این آب باریکه تکیه کرده بود، خیلی برایش سخت بود بدون این آب باریکه زندگی اش را بگذراند.

تجربه سخت ولی خوبی بود برای من، یاد گرفتم بدون تکیه به رزق قطره چکانی، باید خودم به فکر باشم و راهی پیدا کنم.

۵٫ پنجمین از درس های سال ۱۴۰۱: تجربه‌ی اعزام ۲۰ نفر به کربلاء

تا الآن هر چه گفتم، از تلخی هایم بود. شیرین ترین اتفاق ۱۴۰۱ این بود که به کمک مخاطبین پیج اینستاگرامم، تمام هزینه های سفر ۲۰ نفر به کربلاء در ایام اربعین را تامین کردیم و در سفر ۲۰ نفر دیگر شریک شدیم.

این فقط لطف سید الشهداء بود که توانستیم با هم در زیارت ۴۰ نفر دخیل باشیم. خیلی به مذاقم خوش آمد این اتفاق! هیچ موقع تصورش را نمیتوانستم کنم که بتوانم اینطور در زیارت افراد سهیم شوم.

درسته که مخاطبین پیجم، حدودا اهل خدا و پیغمبر و زیارت هستند اما شاید بتونم ادعا کنم که اگر از دانش بازاریابی ام استفاده نمیکردم، در زیارت و اعزام افراد به تعداد انگشتان یک دست، میتوانستیم شریک شویم.

همیشه عاشق کاری داوطلبانه بودم که این عشق رو با عشق به زیارت سیدالشهداء علیه السلام ترکیب کردم و نتیجه اش این شد.

قصد داشتم فقط در زیارت ۳ نفر شریک باشم که این عدد بیشتر و بیشتر شد در زیارت چهل نفر شریک شدم.

یاد گرفتم فقط کمی احساس مسئولیت از جانب من، میتواند حال ده ها نفر را بهتر کند.

ان شاءالله امسال قصد دارم کاملا در زیارت ۵۰ نفر شریک شوم یعنی نزدیک به ۱۲۵ میلیون هزینه جمع کنم. (البته واسطه گری را دوست دارم. یعنی واسطه گری بین کسانی که قصد کمک کردن دارند و کسانی که از شرایط زیارت همه چیز را دارا هستند جز دارایی مالی)

۶٫ تجربه‌ی رژیم غذایی

آذر ماه بود که یک نفر پیشنهاد کرد برای پاکسازی بدنمان، یک رژیم کوتاه مدت ولی پر فایده را شروع کنیم. شروع کردیم!

۱۰ روز چیزی نمیخوردم جز عسل و آبمیوه. اگر از زیرآبی هایی که میرفتم بگذریم، ده روز خوبی رو پشت سر گذاشتم که نتیجه اش شد ۴٫۵ کیلو کاهش وزن!

کبدم تصفیه شد و احساس سبکی بیشتری میکردم. خیلی عالی بود.

امروز که روز آخر ماه مبارک رمضان و اولین روز اردیبهشت است، تصمیم گرفتم دوباره این رژیم رو شروع کنم. تجربه عالی ای بود.

یاد گرفتم که خیلی اوقات با زحمت کم میتوانم نتیجه زیاد با ماندگاری زیاد کسب کنم.

۷٫ اولین تجربۀ کارمندی

بعد از ورشکستگی و ایستادن دوباره روی پای خودم، برای گذران زندگی، نیاز به کار داشتم. تا ۲۸ سالگی با تمام مقاومت می‌کردم تن به کارمندی ندهم. اما هیچ توانی برای ادامه کارآفرینی نداشتم!

پیشنهاد کاری های نسبتا خوبی داشتم.

به همان اندازه که در دنیای کارآفرینی با تجربه بودم، در دنیای کارمندی بی تجربه و خام بودم. به همین دلیل هیچ اعتماد به نفسی در کار کارمندی نداشتم و این عدم اعتماد به نفس باعث شد هر پیشنهاد خوبی که داشتم را نادیده گرفتم.

هر چی باشه ترس داشتم از این که خرابکاری انجام بدهم. آخه از خرابکاری هام در درس های سال ۱۴۰۱ کم نداشتم!

در آخر قبول کردم در یک مجموعه فرهنگی – مذهبی که با گرایشات مذهبی خودم هم مسیر بود، شروع به همکاری کنم. شاید بشه گفت حقوقی که به من پیشنهاد شده بود خیلی پایین تر از حداقل اداره کار بود.

به چند دلیل این کار رو قبول کردم: ۱٫ سخت گیر بودن مسئول قسمتی که من قرار گرفتم. ۲٫ کار در آن مجموعه در مسیر ارزش هایم بود. ۳٫ به نظرم کمتر مجموعه مذهبی وجود دارد که در مسیر بی دین تر شدن مردم حرکت نمیکند، کار پیشنهادی من در مسیر بی دین تر شدن مردم نبود! ۴٫ جای رشد زیادی وجود داشت.

خب مدتی کار کردم، فکر نمیکردم کار کارمندی این قدر برای من مفید باشد، آرامش بابت اجاره خونه و هزینه های جاری زندگی سر جای خود، در کارمندی:

یاد میگیری مقید باشی! یاد میگیری طبق یک چهارچوب حرکت کنی! یاد میگیری آن تایم باشی! یاد میگیری در هزینه های سازمانی، دقیق باشی! یاد میگیری که تک تک کارهایت را مکتوب کنی و تک تک گزارش بنویسی! برای من همه چیزش عالی بود. البته هنوز هم هست 🙂 !

۸٫ عدم استفاده از فرصتی تکرار نشدنی!

در همین جایگاهی که در کار سازمانی قرار گرفتم، در برهه ای از پاییز سال ۱۴۰۱، از جانب مدیر کل مجموعه، تحت نظر قرار گرفتم! به قول یکی از دوستان، چشم مدیر، تو رو گرفته!

شرایطی برایم مهیا شد که ارتقایی غیر قابل تصور داشته باشم هم از لحاظ جایگاهی و هم از لحاظ مالی، از اونجا که با فضای کارمندی آشنا نبودم، به اندازه چشم بهم زدن معطل کردم و فرصت را از دست دادم.

کاش در توضیح کار و جایگاه شغلی ام دستم باز بود تا برای شما هم واضح کنم که چه فرصتی رو از دست دادم.

یاد گرفتم اگر دیر بجنبم، فرصتی صدها هزار دلاری از دست خواهم داد. که واقعا از دست دادم.

هشتمین درس از درس های سال ۱۴۰۱ هم این بود که گفتم.

۹٫تجربه زندگی گران‌تر

و چیزی که هیچ موقع فکرش را نمیکردم در زندگی، زندگی با هزینه ای ۲ برابر درآمد!

خرداد ماه که در اوج سختی های افسردگی و ورشکستگی بودم، به من خبر دادند که اجاره منزلم (که دو ماه تاخیر افتاده بود در پرداختش) حدود ۷۰% گرانتر شده و من هستم و این هزینۀ جدید!

خب اول با خانم تصمیم گرفتیم که خانه را خالی کنیم و راضی بشیم به زندگی ارزانتر در خانه ای کوچکتر، اما یک لحظه فکر کردم و گفتم نه! همانطور که کم کردن هزینه ها لازم است و افزایش درآمد هم لازم است.

شعارم قشنگ بود ولی گنده گویی بود ! چون علاوه بر هزینه خانه، قرض و بدهی هایی داشتم که باید میپرداختم.

البته پشیمان نیستم از این که خانه را عوض نکردیم.

در نهمین درس از سال ۱۴۰۱، مفهوم حدیث المرء حیث وضع نفسه، رو تجربه کردم. (ترجمه خودمانی حدیث: جایگاه انسان، همانجایی است که خودش، خودش را در آن قرار داده)

من تصور نمیکردم ماهیانه N میلیون تومان هزینه مسکنم بشود، باور کردم، شد! و البته فشار زیادی هم بهم نیاورد.

One thought on “درس هایی که ۱۴۰۱ به من داد…

  1. زهرا احمدی میگوید:

    سلام و عرض ادب
    چقدر به شما و خانوادتون سخت گذشته ولی حتما خیری درش هست که بعدها متوجه میشید.شما با آموزش دادن به ما، بهتر زندگی کردن و بهتر فهمیدن رو یاد دادین. الهی که غمهاتون به شادی تبدیل بشه.

      • سیدعلیرضا مصطفوی میگوید:

        سلام به آقای منازاده عزیز
        واقعا تجربیاتتون چسبید از جهت اینکه از دل زندگی واقعی میومد
        و از یه کتاب که صرفا حرف و توصیه هست خییلی درس آموزتر بود. مرسی

  2. زهرا میگوید:

    چقد سختی کشیدین،الانم خیلی کم پول میگیرین،وتازه پس هم میدین،روی باورهای ثروتساز کارکنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *